سرخوش و شادمانه بودم دیروز، چون میدانستم فردایی هست. سرخوش و شادمانهام امروز، چون میدانم فردایی نیست و در این لحظه تا ابد بر خاک و خاکستران دیروز خواهم رقصید. حتّی حالی نیست، تنها رنجیست بیکرانه که در آن خواهم سوخت و خویشتن خدایگونهی خویش را خواهم آموخت.
آنچه در من آغازیده، در من به سرانجام خواهد شد. کشتی منم، لنگر من و لنگرگاه من. طوفان منم و آبهای بیکرانهی موّاج، و آرام منم انگاه که آرامی نیست. فراز منم و فرود منم بر صخرههای نخراشیدهی زمین، در این لحظه که حتّی انسانی نیست.
کلمات در بیکرانه میجوشیدند و بییاور بودند. بر زمین خشکیده چشم گشودم. بانگ برآوردم: آن یار و یاور جوشیدگانِ بیکرانه منم.